فیکشن[محکوم شده]p29

با سمجی به دنبال دختر رفت....

و تمام این مدت اون چشم هایی بودن که با اخم به اون دو خیره شده بودن!

.
.
.

با احساس دست کسی روی شونه اش هول کرده چشم هاش رو باز کرد و با ترس "هینی" گفت و به عقب برگشت...

پسر لبخند جذابی زد و کنار دختر نشست
_ای بابا،چقدر میترسی از من
امروز چند بار ترسوندمت انگاری...

دختر با کلافگی دستش رو داخل موهاش فرو برد و بلاخره شروع به حرف زدن کرد...
_هوفف...وادافاک!!
چه کوفتی میخوای؟

پسر با چشم هایی گرد شده و تعجب ساختگی به دختر خیره شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت
_وااای خدای من!... باورم نمیشه...
تو...تو میتونی حرف بزنی؟

دختر فقط با چشم های بی حوصله و پوکرش به مرد خیره شد که مرد آهسته خندید و به حالت قبلش برگشت.
_خب چیه؟راست میگم دیگه...
جوری بودی که انگار بلد نیستی حرف بزنی.

باز هم سکوت...
پسر ادامه داد
_خب میدونی؟
تو واقعا دختر جذابی هستی...
منم مثل هر مرد دیگه‌ای حق دارم جذب بانوی به این زیبایی بشم،درسته؟
و دلم میخواد باهات آشنا بشم و اسمت رو بدونم؟

دختر بدون اینکه چیزی بگه فقط با چشم های سرد و بی حوصلش به پسر خیره شد.
و بعد از چند دقیقه سکوت؛
بدون توجه به پسر بلند شد تا دوباره فرار کنه و از دست اون پسر راحت بشه...
اما ایندفعه پسر سریع بلند شد و مچ دست دختر رو گرفت تا مانع از رفتنش بشه...
ایندفعه انگار کمی جدی بود و اخمی بین ابروهاش نشسته بود.
_پرسیدم اسمت چیه،پرنسس؟

دختر با تعجب به مچ دستش که داخل دست پسر گیر کرده بود نگاه کرد و اخم کرد و سعی کرد مچ دستش رو بیرون بکشه
_به تو ربطی نداره!
دلم نمیخواد باهات آشنا بشم،حالا ولم کن!

اما پسر پوزخندی زد و مچ دست دختر رو محکم تر گرفت و کمی به سمت خودش کشید...
_اوه،نه نه نه...
نشد دیگه کوچولو....
داری لجبازی میکنی،فقط دختر خوبی باش و مثل آدم اسمتو بگو

دختر با اخم به چشم های مرد رو به روش خیره شد و دوباره سعی کرد دستش رو آزاد کنه‌‌‌...
_نمیخوام!
ولم کن روانی

پسر آهسته و هیستیریک خندید و مچ دست دختر رو بین انگشت هاش فشار داد و خم شد و در گوش دختر زمزمه کرد.

_اوم....فکر کنم باید از روش خودم وارد بشم کوچولو

دختر با تعجب به مرد خیره شده بود که ناگهان دست مرد مشت کمر دختر قرار گرفت و دست دیگرش مچ دختر رو آزاد کرد و دختر رو روی شونه هاش انداخت که باعث جیغ دختر شد

_داری چه غلطی میکنی؟؟!‌
ولم کن روانی!
کمک!
دختر شروع به جیغ زدن و تقلا کردن کرد اما مرد با عصبانیت به سمت در پشتی تالار قدم برداشت و اسپنکی به دختر زد و با عصبانیت گفت
_هیس..
اون دهنتو ببند و فقط خفه شو!
دلم نمیخواد جسدتو تحویل رئیس بدم!

اینم از پارت جدیدددد🥲✨️
با اینکه اصلا حمایت نشد ولی زود گذاشتم
کامنت زیاد بزارید تا پارت بعدیم زود بزارم✨️
دیدگاه ها (۴۹)

فیکشن[محکوم شده] p30

فیکشن[محکوم شده]p31

فیکشن [محکوم شده]p28

فیکشن[محکوم شده]p27

𝑭𝒓𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹⁴ "...

زود قضاوت نکن

𝑭𝒓♡𝒐𝒎 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕 :: part¹³" ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط